اسلایدر

داستان شماره 422

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 422
[ پنج شنبه 2 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 421
[ پنج شنبه 1 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 420
[ پنج شنبه 30 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 419

داستان شماره 419

پادشاه و سرباز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از پادشاهان گذشته و معاصر ایران در روزگاری که هنوز معمای سعادت بر سرش ننشسته و به پادشاهی نرسیده و افسری ساده بود روزی در یکی از ماموریتهای جنگی سربازی را در سر پستش ندید و تفنگ او را برداشت
دقایقی ایستاد تا سرباز با شلواری نیمه باز که با عجله داشت آن را می بست از دور رسید . افسر خشمگین که در بد دهنی و فحاشی مشهور بود او را  مورد خطالب قرار داد و گفت: ای گوساله چرا سر پستت نبودی؟
سرباز بدبخت که بسیار ترسیده بود گفت: قربان دست خودم نبود قضای حاجت با تعجیل داشتم ناچار پست را رها کردم
افسر زبان نفهم و خشن گفت: من این حرفها سرم نمی شه اکنون باید قدری از آن نجاستی که کرده ای بخوری و الا به تو شلیک خواهم کرد و گذارش میدهم که سیاهی از دور دیدم گفتم ایست نا ایستاد و شلیک کردم
سرباز نگون بخت که آدم ساده ای بود ناگزیر اطاعت کرد و تفنگش را از افسر مافوق گرفت . تفنگ را به دست گرفت شجاعتش افزایش یافت و گلنگدن آن را کشید و گفت: به من دستور دادی بخورم من هم اطاعت کردم اکنون نوبت توست اگر اطاعت نکنی همان کاری را که تو می خواستی بکنی با تو خواهم کرد
یعنی اینکه تو را با تیر می زنم و گزارش می کنم سیاهی مشکوکی را دیدم و گفتم: ایست توجهی نکرد او را زدم
افسر که چاره ای غیر از خوردن نداشت بدون هیچ گفتگویی آن را خورد و از آنجا رفت سالها بعد افسر فوق پیشرفت کرده و به مقام پادشاهی رسید . در یکی از بازدید هایی که از سربازانش داشت  سرجوخه ای نظرش را به خود جلب کرد و از او پرسید: خیلی به نظرم آشنا می آیی در کدام نبرد با هم می جنگیدیم؟ سرجوخه که افسر ما فوق خود را  شناخته بود گفت : قربان در نبردی که چه عرض کنم ولی در غذای گرمی با هم شریک بودیم

 

[ پنج شنبه 29 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 418
[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 417
[ پنج شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 416
[ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 415
[ پنج شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 414
[ پنج شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 413
[ پنج شنبه 23 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 412
[ پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 411
[ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 17:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 410
[ پنج شنبه 20 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 17:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 409
[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 17:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 408
[ پنج شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 17:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 407
[ پنج شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 17:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد